گریه میکرد و بابایش را میخواست. هر چه کردند آرام نگرفت. از سر شب همینطور بهانة بابا را میگرفت. عمهاش هر چه تلاش کرد نتوانست آرامش کند. بلندبلند گریه میکرد و بابا را میخواست. کسی آمد و گفت:" صدای این بچه را خفه کنید امیرالمومنین را آزرده خاطر کرده است".
". اما بچه که این حرفها سرش نمیشد. گریه بازهم گریه بازهم گریه. من هم پر حرف شده بودم. تمام حرفهایش را ریخته بود توی من تا گوش شنوا برایشان پیدا کنم. ولی او جز برای بابا برای کس دیگری درددل نمیکرد. دخترک آرام این چند روزه ناآرامی شب خرابهها شده بود.
همان مرد دوباره برگشت و گفت: «این بچه چه میخواهد که گریه میکند؟» زنی گفت: «آنچه شما از او گرفتهاید را میخواهد، بابایش را» مرد برگشت هنوز چند دقیقهای از رفتن او نگذشته بود که با تشتی برگشت روی تشت را پارچهای قرمز پوشانده بود. بلند شد و به سمت مرد دوید. وقتی تشت را دید گفت: «من که غذا نخواسته بودم» مرد تشت را روی زمین گذاشت و گفت: «این همان چیزی است که خواسته بودی» کنار تشت نشست. پارچه را کنار زد. ضربانهای شدید قلب کوچکش تکانم میداد.
- بابا سلام. بابایی کجا بودی اینقدر گریه کردم. چرا نیومدی؟
بوی بابا را حس کردم و بعد خودش را. بابا سرش را روی سینة دختر گذاشت یا …
دختر سر بابا را بغل کرده بود. من هیچ وقت بوی بابایش را اشتباه نمیگیرم.
- بابا این همه تو سر منو گذاشتی روی سینه ات این دفعه من سر تو میذارم روی سینهام. این همه تو برام قصه گفتی حالا من برات قصه میگم. قصة رقیه کوچولو.
قلب کوچکش تندتند میزد. ششهایش پیاپی پروخالی میشدند. دیگر صدای گریهاش نمیآمد.
- بابایی مارو اینقدر زدن که نگو. ولی من اصلاً گریه نکردم. مردم اینجا خیلی بدن بابا. عمه رو هم زدن بهمون فحش دادن. سنگ و آشغال پرت کردن ولی باور کن گریه نکردم. گفتم اگه بابام بیاد حساب همتونو میرسه.
او حرف میزد ولی من خالی نمیشدم که هیچ پشت سرهم پرتر میشدم. از غصه از حرفهای جدید. فقط صدای او بود و صدای قلبش .
- بابایی شما به من یاد داده بودی از دست کسی چیزی نگیرم، نگرفتمها. از کربلا تا این جا هیچ چی نخوردم. الان زیر این آسمون پر ستاره ما از همه گشنهتریم. هیچ چیز نخوردیم. فقط شلاق زیاد خوردیم. اینها جاش روی سینهام مونده. بعد دست روی من گذشت. درد تمام وجودم را گرفت.
- دیدی بابا… چرا حرف نمیزنی؟ مگه تو قرآن نمیخوندی. دیروز، پریروز. چرا هیچی نمیگی؟ چرا دست نمیکشی روی سرم بگی دختر گلم. دختر قشنگم…
راست میگفت من صدای قرآن خواندن او را شنیدم و شنیدم که مردم به هم میگفتند «حسین روی نیزه قرآن میخواند»
صدای تاب تاب قلبش زیاد شده بود. نفسش هم که نگو حرفها به جای اینکه از من خارج شوند داخل میشدند و جا را برای قلب کوچکش تنگ میکردند.هر چه میگفتم: «غصهها بیرون بروید سینه جای قلب است» گوش نمیدادند.
شاید هم حق داشتند کجا میتوانستند بروند؟
- بابایی نگاه کن ببین. آجی و عمه رو. دیگه خسته شدن. مگه تو نگفته بودی به آجی چادر سرکنه ولی اون الان چادر نداره خیلیهای دیگر هم ندارن. بابایی چرا هیچی نمیگی؟ چقدر گریه کنم آخه؟ چشام داره میسوزه. تشنهام. گشنمه. دلم برات تنگ شده.
هجوم غصهها به درونم تپش قلب کوچکش را سخت کرده بود. با حرف زدن او غصهها کم نمیشد باید بابا حرف بزند تا آرام بگیرد. حسین چیزی بگو. حرفی بزن. رقیه که هیچ من دیگر تاب ندارم. مگر سینة دختر سه ساله چقدر جا دارد.
- بابا دستای داداش علی رو بستن پیش خودشون نگه داشتن. بابایی این آقاهه کیه بهش میگن امیرالمومنین. مگه تو نگفته بودی به بابای تو میگن امیرالمومنین… بابا یه چیزی بگو. بگو رقیه نازنین دردت به جونم.
دستهایش محکمتر سر بابا را بمن میفشردند. غصهها امانم را بریده بودند. فشار آنها از داخل و فشار سر حسین از بیرون جایی برای قلب او نگذاشته بودند. ششهایش کمتر پروخالی میشدند حسین حرفی بزن. حسین خجالت نکش. رقیه از دست میرود.
- بابایی چرا فقط سرتو آوردن؟ پس دستات کجاست دستای منو بگیری ببوسی؟ بابا اگه حرف نزنی قهر میکنم ها!
ششهایش دیگر پروخالی نمیشدند. آرام روی زمین دراز کشید. فشار سر حسین رویم کمتر شد. قلبش خیلی آرامتر شد، آرامتر میزد.
- سلام بابایی چرا جواب نمیدادی هر چی صدات میکردم.
غصهها کار خودشان را کردند قلبش سکوتی در درونم ایجاد کرد. سکوتی زجرآور.
سر حسین از دستانش رها شد. سکوت فضای درونم را حسین شکست. بالاخره بابا هم حرف زد: «انالله و انا الیه راجعون»
نوشته شده توسط : غلام حسین
خدایا این دو را از این پس به تو می سپارم و به مومنان صالحت.
تنها زبانی که در آن لحظه به کار می آمد اشک بود که بی وقفه می آمد و چون شمع آبمان می کرد.
علی،عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال که خود در طوفان این حادثه می لرزید دعا کرد:
خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبراتان زیاد کند خدای متعال رسول گرامیش را با خود برد.
فغان همه مان به آسمان بلند شد تو دائم می گفتی:
یا ابتاه ! یا ابتاه !
و ما فریاد می زدیم:
یا جداه! یا جداه!
و پدر که اسوه صبوری بود اشک می ریخت و زمزمه می کرد:
یا رسول الله ! یا خیر خلق الله!
پدر به غسل و حنوط و کفن مشغول شد،تو که می دانستی چه خورشیدی رفته است و چه ظلمتی در راه است،فقط گریه می کردی.و ما که سوز موذی سرمای بیرون از لای درهای بسته ، تن هایمان را می گزید و از وقایعی شوم خبرمان می داد،فغان و شیون می کردیم.
در خانه،پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روی زمین بود و در بیرون خانه های و هوی جنگ قدرت بر آسمان.
و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را می سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه یا هر دو.
هر چه بود حق با تو بود در گریستن .آنچه پیامبر ، پدر و همه مومنان خالص از ابتدای تولد اسلام ،رشته بودید،در بیرون در پنبه می شد...
ولی نمی دانم اکنون در کدام مصیبت گریه کنم،در مصیبت غربت اسلام ؟ مظلومیت پدر؟ یا شهادت تو؟
این مرثیه تو در سوگ پیامبر هیچگاه از خاطرم نمی رود:
قل صبری وبان عنی عزائی
بعد فقدی لخاتم الانبیاء
عین یا عین اسکبی الدمع سحا
ویک لاتبخلی بفیض الدماء
یا رسول الله یا خیره الله
و کهف الایتام و الضعفا
لوتری المنبر الذی کنت تعلوه
علاه الظلام بعد الضیاء
یا الهی عجل وفاتی سریعا
قد بغضت الحیاه یا مولائی
و دعای فاطمه از امروز این دعا شد:
الهی! عجل وفاتی سریعا
پدر جان قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟
بابا !
چه کسی به داد دختر عزیز مرده ات خواهد رسید ؟
پدر جان !
توانم رفته است،شکیبایی ام تمام شده است.
دشمن شاد شده ام پدر !
دشمن به شماتتم ایستاده است.
و رنج و اندوهی کشنده ،کمر به قتلم بسته است.
پدر جان !
یکه و تنها مانده ام و در کار خودم حیران و سرگردان.
پدر جان !
صدایم ته افتاده است و پشتم شکسته است و زندگی ام در هم ریخته است و روزگارم سیاه شده است.
پدر جان !
پس از تو در این وحشت فراگیر مونسی نمی یابم.
کسی نیست که گریه ام را آرام کند و یاور این ضعف و درماندگی ام شود.
پدر جان !
پس از تو قرآن محکم و مهبط جبرئیل و مکان میکائیل غریب شد.
پدر جان!
پس از تو زمانه میل به ادبار یافت ، دنیا دگرگون شد و درهای پشت سرم قفل شد.
پدر جان !
بعد از تو دنیا نفرت برانگیز است و تا نفسم قطع نشود ، گریه ام بر تو قطع نمی شود.
پدر جان !
نه شوق مرا نسبت به تو پایانی است و نه در فراق تو حزنم را انجامی.
پدر جان!
گذشت زمان و حائل خاک ،اندوهم را کم و کهنه نمی کند،هر لحظه زخم فراق تو تازه و غم دوری تو نو ، به خدا که قلب من عاشقی سر سخت است.
این غم غمی است که هر روز زیادتر می شود و هیچگاه از میان نمی رود.
این فاجعه همیشه بر من گران است و این گریه همیشه تازه است و آسایش برای همیشه رخت بر بسته است.
آن دلی که بتواند در عزا و مصیبت تو صبور باشد ، به حق دلی پر طاقت است.
پدر جان !
اندوه فراق تو تا قیامت خوراک من است.
پدر جان !
تو که رفتی انگار حلم و اغماض هم از وجود من روز شد.
پدر جان !
یتیمان و بیوه زنان پس از تو که را دارند؟
پدر جان !
این امت پس از تو تا قیامت به که دلخوش باشد؟
پدر جان !
بعد از تو ما درمانده شدیم.
پدرجان !
بعد از تو مردم از ما روی برگرداندند.
پدر جان !
ما بواسطه تو محترم بودیم در میان مردم نه اینچنین خوار و درمانده.
پدر جان !
چه اشکی است که در فراق تو ریخته نمی شود؟
و چه حزنی است که پس از تو استمرار نمی یابد؟
پدر جان !
بعد از تو کدام مژه با خواب آشنا می شود؟
تو بهار دین بودی و نور انبیاء.
در شگفتم که چرا کوه ها از غم تو از هم نمی پاشد و دریاها در خویش فرو نمی روند و زمین به لرزه در نمی آید.
پدر جان !
من اینک آماج تیرهای سنگین مصیبت شده ام.
مصیبتی که کم نبود ،کوچک نبود ،ساده نبود ،تحمل کردنی نبود.
مصیبت طاقت سوزی که آمد و آمد و در خانه مرا کوبید.
پدر جان !
مصیبتی که اشک فرشتگان خدا را درآورد.
و افلاک را از حرکت بازداشت.
پدر جان !
پس از تو منبرت را وحشت فرا گرفته است.
ومحرابت از مناجات تهی شده است.
الهی عجل وفاتی سریعا
نوشته شده توسط : غلام حسین