خدایا... نه...می خوام زنده بمونم...من تازه 22 سالمه...خیلی جوونم...رحم کن...کجا می خوای ببریم...اصلا روت میشه؟...مگه من چی کار کردم...بابا تازه دارم راه می افتم...خدا ترو خدا...
دیشب هی با خودم فکر می کردم برا چی زنده ام.اصلا دلیل زنده بودن من چیه.امیدم برای زندگی کیه چیه؟!.
بابا یه دلیلی باید داشته باشه.با خودم خیلی کلنجار رفتم.به هیچ نتیجه ای جز این نرسیدم که فقط و فقط به امید محرم و فاطمیه زنده ام.اگه نبود؟!!!!!
چی می شد؟اصلا فکرش رو هم نمی شد کرد.
اگه محرم نبود اگه فاطمیه نبود؟به امید کی و چی زنده می موندیم.خودمونیم کارم همین شده.محرم که تموم میشه می گم عیبی نداره خدا فاطمیه رو ازمون نگیره.به امید اون می شینم.فاطمیه تموم میشه می گم عیبی نداره محرم هست.
اه.دوباره این روضه به ذهنم اومد.بزار بگم.می گن حضرت زینب اومد بالای بدن امام حسین گفت داداش وقتی قاسم و عبدالله رفتن گفتم عیبی نداره خدا علی اکبر رو ازم نگیره وقتی علی اکبر رفت گفتم عیبی نداره خدا عباس ازم نگیره وقتی عباس رفتم گفتم خدا حسینو ازم نگیره اما داداش پاشو ببین دیگه هیچ پناهی ندارم.
پناه عالمیان زینبت پناه ندارد
به جز تو ای شه خوبان پناهگاه ندارد
اما چه خدای کریمی داریم همه چی رو از زینب گرفت که زینب برای ما بمونه که ما بمونیم.فداکاری از این بیشتر؟
اصلا یه لحظه ام نمی تونم بهش فکر کنم که اگه ما حسین و فاطمه نداشتیم چی می شد؟کربلا نبود چی می شد؟
زندگی معنایی پیدا نمی کرد.درسته خدا اینقدر کریمه که فرمود اگر همه امت من معصوم بودند و گناه نمی کردند و کسی نبود من عفوش کنم یه امتی خلق می کردم که گناه کنن و بیان در خونه من تا ببخشمشون اما خودمونی بگیم
خدا بخشش بدون واسطه حسین به قول بچه ها حال نمی ده؟
می دونی چرا؟
چون دیگه نمی تونی ردش کنی.نه که نخوای نمی تونی.مگه میشه من بگم الهی بحق الحسین...تو نیگام نکنی...هنوز حالی که سر اون استخاره بهم دادی یادم نرفته...مگه میشه بگم بحق آبله های پای رقیه نگاهم نکنی...مگه میشه بگم بحق حنجر بریده اصغر نگاهم نکنی... مگه میشه بگم بحق گلوی سفید اصغر نگاهم نکنی... مگه میشه بگم بحق قاری آیه ام حسبت ان اصحاب الکهف... عفوم نکنی.
اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم پهلوی شکسته مادرمو قسم بدم چون عرشت به لرزه در میاد.بابا ما هم یه ذره رحم داریم هنوز.
چی فکر کردی.ما حسین رو داریم.این همیشه توی ذهنمه.من یه گزینه ای دارم که خود خدا هم نداره.می دونی چیه؟
خدا اگه تو حسین رو خلق کردی من سینه زن حسینم من گریه کن حسینم اگه تو خالق حسینی من گریه کن حسینم.
پس من نمی دونم یا بزار زنده بمونم برا حسینت گریه کنم .
یا
بی خیال ما بشو.
یا
همونی که من و خودت و یکی دیگه می دونیم.
گرفتی چی شد دیگه.
ایول ایول خدای ما رو ایول
نوشته شده توسط : غلام حسین
گریه میکرد و بابایش را میخواست. هر چه کردند آرام نگرفت. از سر شب همینطور بهانة بابا را میگرفت. عمهاش هر چه تلاش کرد نتوانست آرامش کند. بلندبلند گریه میکرد و بابا را میخواست. کسی آمد و گفت:" صدای این بچه را خفه کنید امیرالمومنین را آزرده خاطر کرده است".
". اما بچه که این حرفها سرش نمیشد. گریه بازهم گریه بازهم گریه. من هم پر حرف شده بودم. تمام حرفهایش را ریخته بود توی من تا گوش شنوا برایشان پیدا کنم. ولی او جز برای بابا برای کس دیگری درددل نمیکرد. دخترک آرام این چند روزه ناآرامی شب خرابهها شده بود.
همان مرد دوباره برگشت و گفت: «این بچه چه میخواهد که گریه میکند؟» زنی گفت: «آنچه شما از او گرفتهاید را میخواهد، بابایش را» مرد برگشت هنوز چند دقیقهای از رفتن او نگذشته بود که با تشتی برگشت روی تشت را پارچهای قرمز پوشانده بود. بلند شد و به سمت مرد دوید. وقتی تشت را دید گفت: «من که غذا نخواسته بودم» مرد تشت را روی زمین گذاشت و گفت: «این همان چیزی است که خواسته بودی» کنار تشت نشست. پارچه را کنار زد. ضربانهای شدید قلب کوچکش تکانم میداد.
- بابا سلام. بابایی کجا بودی اینقدر گریه کردم. چرا نیومدی؟
بوی بابا را حس کردم و بعد خودش را. بابا سرش را روی سینة دختر گذاشت یا …
دختر سر بابا را بغل کرده بود. من هیچ وقت بوی بابایش را اشتباه نمیگیرم.
- بابا این همه تو سر منو گذاشتی روی سینه ات این دفعه من سر تو میذارم روی سینهام. این همه تو برام قصه گفتی حالا من برات قصه میگم. قصة رقیه کوچولو.
قلب کوچکش تندتند میزد. ششهایش پیاپی پروخالی میشدند. دیگر صدای گریهاش نمیآمد.
- بابایی مارو اینقدر زدن که نگو. ولی من اصلاً گریه نکردم. مردم اینجا خیلی بدن بابا. عمه رو هم زدن بهمون فحش دادن. سنگ و آشغال پرت کردن ولی باور کن گریه نکردم. گفتم اگه بابام بیاد حساب همتونو میرسه.
او حرف میزد ولی من خالی نمیشدم که هیچ پشت سرهم پرتر میشدم. از غصه از حرفهای جدید. فقط صدای او بود و صدای قلبش .
- بابایی شما به من یاد داده بودی از دست کسی چیزی نگیرم، نگرفتمها. از کربلا تا این جا هیچ چی نخوردم. الان زیر این آسمون پر ستاره ما از همه گشنهتریم. هیچ چیز نخوردیم. فقط شلاق زیاد خوردیم. اینها جاش روی سینهام مونده. بعد دست روی من گذشت. درد تمام وجودم را گرفت.
- دیدی بابا… چرا حرف نمیزنی؟ مگه تو قرآن نمیخوندی. دیروز، پریروز. چرا هیچی نمیگی؟ چرا دست نمیکشی روی سرم بگی دختر گلم. دختر قشنگم…
راست میگفت من صدای قرآن خواندن او را شنیدم و شنیدم که مردم به هم میگفتند «حسین روی نیزه قرآن میخواند»
صدای تاب تاب قلبش زیاد شده بود. نفسش هم که نگو حرفها به جای اینکه از من خارج شوند داخل میشدند و جا را برای قلب کوچکش تنگ میکردند.هر چه میگفتم: «غصهها بیرون بروید سینه جای قلب است» گوش نمیدادند.
شاید هم حق داشتند کجا میتوانستند بروند؟
- بابایی نگاه کن ببین. آجی و عمه رو. دیگه خسته شدن. مگه تو نگفته بودی به آجی چادر سرکنه ولی اون الان چادر نداره خیلیهای دیگر هم ندارن. بابایی چرا هیچی نمیگی؟ چقدر گریه کنم آخه؟ چشام داره میسوزه. تشنهام. گشنمه. دلم برات تنگ شده.
هجوم غصهها به درونم تپش قلب کوچکش را سخت کرده بود. با حرف زدن او غصهها کم نمیشد باید بابا حرف بزند تا آرام بگیرد. حسین چیزی بگو. حرفی بزن. رقیه که هیچ من دیگر تاب ندارم. مگر سینة دختر سه ساله چقدر جا دارد.
- بابا دستای داداش علی رو بستن پیش خودشون نگه داشتن. بابایی این آقاهه کیه بهش میگن امیرالمومنین. مگه تو نگفته بودی به بابای تو میگن امیرالمومنین… بابا یه چیزی بگو. بگو رقیه نازنین دردت به جونم.
دستهایش محکمتر سر بابا را بمن میفشردند. غصهها امانم را بریده بودند. فشار آنها از داخل و فشار سر حسین از بیرون جایی برای قلب او نگذاشته بودند. ششهایش کمتر پروخالی میشدند حسین حرفی بزن. حسین خجالت نکش. رقیه از دست میرود.
- بابایی چرا فقط سرتو آوردن؟ پس دستات کجاست دستای منو بگیری ببوسی؟ بابا اگه حرف نزنی قهر میکنم ها!
ششهایش دیگر پروخالی نمیشدند. آرام روی زمین دراز کشید. فشار سر حسین رویم کمتر شد. قلبش خیلی آرامتر شد، آرامتر میزد.
- سلام بابایی چرا جواب نمیدادی هر چی صدات میکردم.
غصهها کار خودشان را کردند قلبش سکوتی در درونم ایجاد کرد. سکوتی زجرآور.
سر حسین از دستانش رها شد. سکوت فضای درونم را حسین شکست. بالاخره بابا هم حرف زد: «انالله و انا الیه راجعون»
نوشته شده توسط : غلام حسین