رو در رویی نخست تن به تن بود و اولین شهیدی که بر خاک افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر کوفی.
در زیارت الشهدای ناحیه ی مقدسه خطاب به او آمده است:«تو نخستین شهید از شهیدانی هستی که جانشان را بر سر اداء پیمان نهادند و به خدای کعبه قسم رستگار شدی. خداوند حق شکر بر استقامت و مساوات تو را در راه امامت، ادا کند؛ او که بر بالین تو آمد آنگاه که به خاک افتاده بودی و گفت : «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»
حبیب بن مظاهر که همراه امام بر بالین مسلم بود گفت:«چه دشوار است بر من به خاک افتادن تو، اگرچه بشارت بهشت آن را سهل میکند. اگر نمیدانستم که لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست میداشتم که مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب داد:«با این همه وصیتی دارم.» و با دو دست به حسین (ع) اشاره کرد و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند :«سلام علیکم بما صبرتم.»
دومین شهیدی که بر خاک افتاد، عبدالله بن عمیر کلبی بوده است، آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینهای که همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به کربلا رسانده بود ... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است که در صحرای کربلا، به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است.
مزاحم بن حریث در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت که نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد که نافع بن هلال رسید و او را به هلاکت رساند.
عمروبن حجاج که امیر لشکر راست بود عربده کشید:«ای ابلهان! آیا هنوز درنیافتهاید که با چه کسانی در جنگ هستید؟ شما اکنون با یکهسواران دلاور کوفه و رودررویید، با شجاعانی که مرگ را به جان خریدهاند و از هیچ چیز باک ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان، آن همه قلیل است که اگر شما با هم شوید و آنان را تنها سنگباران کنید از بین خواهند رفت».
عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد که کسی به جنگ تن به تن اقدام کند. افراد تحت فرماندهی شمر بن ذی الجوشن، نافع بن هلال را محاصره کردند و بر سرش ریختند. با این همه نافع تا هنگامی که بازوانش نشکست از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد و اطرافیانش میانگاشتند که میتوانند او را به ذلت بکشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع به هلال گفت:« والله من جهد خویش را به تمامی کردهام، جز آنان که با شمشیر من جراحت برداشتهاند دوازده تن از شما را کشتهام. من خودم را ملامت نمیکنم، که اگر هنوز دست و بازویی برایم نمانده بود نمیتوانستید مرا به اسارت بگیرید...» و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند.
آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشکریان عمر سعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشکر چپ، عمرو بن حجاج با لشکر راست از جانب فرات و عزره بن قیس با سوارکاران ... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم، جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانهاش جبنشی عظیم، چیزی به چشم نمیآمد.
«عزره بن قیس» که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین روبرو میشوند، شکست میخوردند، چارهای ندید جز آنکه «عبدالرحمن بن حصین» را نزد عمر سعد روانه کند که:« مگر نمیبینی سواران من از آغاز روز، چه میکشند از این عده ی اندک؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن.»... و اینگونه شد. عمر سعد «حصین بن تمیم» را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یکایک در خون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید که اسبها همه در خون تپیدند و یلان، آنان که از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشکریان شیطان حمله بردند. از «ایوب بن مشرح» نقل کردهاند که همواره میگفت: اسب حر بن ریاحی را من کشتم، تیری به سوی مرکبش روانه کردم که در دل اسب نشست، اسب لرزشی به خود داد و شیههای کشید و به رو درافتاد، ولکن خود حر کنار جست و با شمشیر برهنه در کف حمله آورد ....
عمر سعد در این اندیشه ی حیلهگرانه بود که اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمهها مانع بود. فرمان داد که خیمهها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده ی امام حسین (ع) جمع بودند. خیمهها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه سرای امام حمله بردند. شهر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند و از خیمه بیرون ریختند. امام فریاد کشید :«ای شمر، این تویی که آتش میخواهی تا سراپردهی مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند.»
«حمید بن مسلم» میگوید:« من به شمر گفتم : سبحان الله! آیا میخواهی خویشتن را به کارهایی واداری که جز تو کسی در جهان نکرده باشد؟ سوزاندن به آتشی که جز آفریدگار، کسی را حقی بر آن نیست و دیگر، کشتن بچهها و زنان؟ والله در کشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست که مایه خرسندی امیرت باشد». شمر پرسید :«تو کیستی؟» و من او را جواب نگفتم. در این اثناء شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت:«من گفتاری بدتر از گفتار تو و عملی زشتتر از عمل ندیدهام. مگر تو زنی ترسو شدهای؟»
زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمر و یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمهها پراکنده ساختند و :«ابوغره ضبابی» را کشتند.
با کشتن او یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بجز زهیر همه ی آن ده تن به شهادت رسیده بودند.
امام نگاهی به ظاهر کرد و نظری در باطن و گفت:«غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت که عزیر را فرزند خدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه، که او را یکی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم، اکنون که بر قتل فرزند رسول خود اتفاق کردهاند...» و همچنان که محاسن خویش را در دست داشت گفت :«والله آنان را در آنچه میخواهند اجابت نخواهم کرد تا خداوند را آنسان ملاقات کنم که با خون خضاب کرده باشم ...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریادرسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر کسی نیست که ما را یاری کند؟ کجاست آنکه از حرم رسول خدا دفاع کند؟» ... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.
ابوثمامه صائدی وقت زوال رایادآوری کرد. امام در آسمان تأملی کرد و گفت:«ذکر نماز کردی، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد.
آری، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم که دست از ما بدارند تا نماز بگذاریم.»
لشگر اعداء آن همه نزدیک آمده بودند که صدای آنان را میشنیدند. حصین بن تمیم عربده کشید:«این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست :« نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟»
حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حملهور شد و آن صحابی کرامتمند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربهای زد که بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاک افتاد و یارانش او را از آن میانه در ربودند
حبیب سخت میجنگید و آنان را به خاک و خون میافکند که دورهاش کردند و مردی از بنی تمیم ضربهای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزهای که از کارش انداخت .«بدیل بن صریم» از مرکب فرود آمد و سرش راازبدن جداکرد.حصین بن تمیم اوراگفت:«من در قتل اوشریکم.سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشکر جولان دهم، تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کردهام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.» پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشکر جولان داد و بازگشت و سر را به بدیل بن صریم رد کرد. حربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یکدیگر به دریای لشگر عمر سعد زدند تا امام و باقیمانده ی اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند، چون یکی در لجه ی حرب غوطهور میشد دیگری میآمد و او را از گیر و دار خلاص میکرد. تا آنکه پیادگان دشمن اطراف او را گرفتند و «ایوب بن مشرح خیوانی» با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یکدیگر شریک شدند و یاران، پیکر نیمهجان او را به نزد امام آوردند. حر گفته بود که در آخر، کارم به پیاده شدن خواهد کشید. امام با دست خویش خاک از سر و روی او میزدود و میفرمود:« تو به راستی حری، همان سان که مادرت بر تو نام نهاد، به راستی حری، چه در دنیا و چه در آخرت».
حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و اداء امانت ازلی فاصله بود ... و اینجا سدره المنتهی است. نه ... که او سدره المنتهی را آنگاه پشت سر نهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد .... و جبرئیل تنها تا سدرهالمنتهی همسفر معراج انسان است. او آنگاه که اراده کرد تا از مکه خارج شود گفته بود:«من کان فینا باذلاً مهجته و موطنا علی لقاءالله نفسه فلیر حل معنا، فانی راحل مصبحاً انشاءالله تعالی.»
سدره المنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است، عقل بیاختیار. اما قلمرو آل کساء، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند که هیچ، بال میسوزانند، آنجا ساحت «انی اعلم ما لا تعلمون» است، آنجا ساحت علم لدنی است، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین، آنجا سبحات فناء فی الله است و بقا بالله، و مرد این میدان کسی است که با اختیار از اختیار خویش درگذرد و طفل ارادهاش را در آستان ارادت قربان کند .... و چون اینچنین کرد درمییابد که غیر او را در عالم، اختیار و ارادهای نیست و هرچه هست اوست.
اما چه دشوار مینماید، طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیدهاند میگویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است، تا سدره المنتهی را با پای عقل آمدهای اما از این پس جاذبه ی جنون تو را خواهد برد ...طی این مرحله دیگر با پای پیاده میسور نیست، بال میخواهد، و بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد.
این حسین است که عرصات غایی خلافت تکوینی انسان را تا آنجا پیموده است که دیگر جز میان او مقصود فاصله نیست.
آنان که با چشم ظاهر مینگرند او را دیدهاند که بر بالین علیاکبر «علی الدنیا بعدک العفا» گفته است و بر بالین قاسم «عزوالله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک ثم لا ینفعک.» و اکنون بر بالین ابوالفضل عباس میگوید:«الان قد انکسر ظهری و قلت حیلتی» ، اما حجابهای نور را که نمیبینند چه سان از هم دریده و رشتههای پیوند روح را به ماسوی الله، چه سان از هم گسسته! نه ماسوی الله، که اینجا کلام نیز فرشتهسان فرو میماند.
مردانگی و وفای انسان نیز بتمامی ظهور یافت و آن قامت مردانه ی عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه میکند. بعدها امالبنین (س) در رثای عباس سرود :
یا من رأی العباس کر علی جماهیرالنقد
و وراه من ابناء حیدرکل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
ویلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی یدیک لمادنی منه احد
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد، اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی (ع) پرنده آن آسمان باشد؟
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنی انسان به سجده درافتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران به تسخیر انسان کامل درآید و رشته ی اختیار دهر به او سپرده شود، اما انسان تا کامل نشود، درنخواهد یافت که دهر بر همین شیوه که میچرخد، احسن است. چشم عقل خطابین است که میپرسد : اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء .... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطائی باشد و او نبیند ... نه، میبیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بیحجاب، حق را مینماید. هیچ پرسیدهای که عالم شهادت بر چه شهادت میدهد که نامی اینچنین بر او نهادهاند؟
نوشته شده توسط : غلام حسین