ای هلال ماه غم خون جگر آورده ای
سلام...
از دیشب خیلی قاطی کردم.اعصابم خیلی خورده.نمی دونم شاید به خاطر امتحاناست.اما ریا نباشه تا میشینم روضه یا مداحی گوش می دم انگار یکی مخم رو شستشو میده.به قول بر و بچ می رم توی حالت ریلکسیش.دارم لحظه شماری می کنم فردا شب بشه با بچه ها بریم هیئت.دلم لک زده برای بوی اسفند هیئت.دلم لک زده برای دیدن یه لحظه سیاهیای هیئت.دلم لک زده برای چایی که جلوی در هیئت میدن.دلم لک زده برای حسین گفتنای حاج قربون توی محرم.دلم لک زده واسه تیکه هایی که بچه ها موقع سخنرانی میندازن.ما که آدم نمیشیم.اون گریه های آخر هیئت که اگر عشاق اومده باشید می دونید چی رو می گم.آخر هیئت که میشه هیچکس حس بیرون رفتن رو نداره.همه چشماشون پر اشکه هی به خودشون می گن یعنی امشب هم تموم شد.یکسال دیگه باید صبر کنیم.حاجی هم با این تیکه هاش هی نمک روی زخم بچه ها می پاشه.
پاشید برید خونه هاتون دیگه.مگه کار و زندگی ندارید.دارن غذا میدن مگه گشنتون نیست.بابا چی می خواهید از جون امام حسین.
اینا رو که می شنوی میری توی یه عالم دیگه.خودمونی بگم با امام حسین رفیق تر میشه.همیشه سعی کردم با امام حسین خودمونی حرف بزنم.نمی دونم چرا با جدی حرف زدن حال نمی کنم.کاش آقا هم با ما خودمونی باشه.یعنی میشه؟
خب معلومه نمیشه اگر باهات خودمونی شده بود الان کربلا رفته بودی که البته همه اینا به خاطر کارهای خودمه!
دیشب یکی از داییهام رو دیدم.دو روز دیگه میره کربلا.هرسال محرم میره اونجا.سر حرف رو باهاش باز کردم.تا حرف کربلا شد گفت دایی نمی خوای بیای؟گفتم از خدامه گفت پس فردا ساکت رو ببند.
اما مثل همیشه یه چیزی جلوم رو گرفت.مثل اینکه هنوز پاک نشدم.هنوز ویزام از طرف امام حسین صادر نشده.
سریع حرف رو عوض کردم.
بگذریم حرف زیاده.تصمیم گرفتم هر روز دهه اول روزه و مقتل همون روز رو براتون بنویسم.برای روز اول هم که روزه مسلم می خونن.
...اونقدر غریب شد در شهر کوفه.مجبور شد دو آقازادش رو به دشمنش بسپاره در خونه شریح رو زد.شریح می تونی دوتا آقا زاده های منو نگه داری؟من توی این شهر کسی رو ندارم.
بچه هاش رو سپرد.می خواست برگرده.اما هی بر می گرده به پشت سر نگاه می کنه.چشم در چشم بچه ها.
منزل یکی از یارانه.یه موقع دیدند دوتا سیاهی از دور میان.چنان که نزدیک شدن دیدن دوتا قاصد از شهر کوفه اومدن.
آقا اباعبدالله کجاست؟؟
اومدن پیش آقا گفتند آقا یک حرف خصوصی با شما داریم.وارد خیمه شدن.صدا زدند آقاجان از شهر بیرون نیامدیم الا این که دیدیم به پاهای مسلم ریسمان بستند و توی کوچه می کشانند.آقا جان کوفه نروید.
آقا همه را از خیمه بیرون کرد صدا زد حمیده دختر مسلم را بیاورید این دختر را روی زانوی مبارکشون نشاندند.دست محبت روی سر حمیده کشیدند(***رقیه هم در حال تماشای این صحنه است.در زیارت مفجعه آمده که هیچ جایی حضرت زینب(س)به اندازه آن لحظه دلش نسوخت که دید دو تا دختر بچه پشت یک بوته خار همدیگر رو بغل کردند و آتش گرفتند و از دنیا رفتند روایته که یکی از اون دختر ها حمیده دختر مسلم بوده***)
بقیش رو دیگه نمی تونم بنویسم.ببخشید.
اینم شعر شب اول
ای هلال ماه غم خون جگر آورده ای
سوز دل فریاد جان اشک بسر آورده ای
با قد خم گشته خود بر فراز آسمان
از هلال دختر زهرا خبر آورده ای
آتش و خاکستر و کعب و نی و زخم زبان
از برای عترت خیرالبشر آورده ای
بر دل فرزند زهرا تیر داری در کمان
یا برای اصغرش تیر دگر آورده ای
ای محرم وای بر تو پیش تیر حرمله
حلق اصغر چشم سقا را سپر آورده ای
ای محرم این تو هستی که یتیم وحی را
در کنار جسم عریان پدر آورده ای
نوشته شده توسط : غلام حسین