مادر!
آن روزها روزهای خوشی بود مادر.کسی آنروزها را ناخوش می انگارد که این روزها را ندیده باشد .
و غدیر برکه ای بود که پیامبر می خواست آتش های پیش بینی را با آن خاموش کند.
و حجفه ، جایی بود که خدا می خواست به مردم بفهماند که دین بی رهبری معصوم ناقص است و اسلام بی ولایت علی اسلام نیست.
وقتی پیامبر آشکار تاکید کرد:
هر که دل به نبوت من سپرده است پس از من باید به ولایت علی بسپارد.
هر که به دست من مسلمان شده است بداند که بعد از من اسلام در دست علی است.
پرچم رهبری و ولایت از این پس به علی سپرده می شود.
خداوند به او فرمود:
اگر این را نگفته بودی پیام مرا به خلایق نرسانده بودی و نبوت را به پایان نبرده بودی.
مادر آنروزها اگرچه سخت بود اما پدر بر بالای دستهای پیامبر بود و تو بر روی دیدگانش.
اولین ابرهای تیره زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد.
مسجد غرق ضجه شده بود و همه،عزیمت پیامبر راماتم گرفتند ، اما فردای آنروز هنوز پیامبر زنده بود که نماز را به ابوبکر اقتدا کردند.
ابوبکر را گفته بودم با اسامه برود چرا اینجا مانده است؟
پیامبر می دانست که چرا باید او را روانه کند و هم می دانست که او چرا نرفته است؟برای چه مانده است.
عایشه به کرات آمده بود و گفته بود:
اجازه بدهید پدرم ابوبکر به جای شما نماز بخواند.
و چند بار هم حفصه را واسطه کرده بود و پیامبر هر بار نه گفته بود و دست آخر تشر زده بود:
شما همانند زنان یوسف اید.
علی جان بیا زیر بغل مرا بگیر و تا به مسجد ببر.
پیامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد ، ابوبکر را در میانه نماز به کنار زد و خود در محراب ایستاد ، نه، نتوانست بایستد، نشست و نماز را نشسته خواند.
مادر!
اولین ابرهای تیره فتنه زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر بیماری افتاد.
پیامبر فرمان داد:
کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید
معلوم بود که پیامبر در چه مورد می خواهد سند بگذارد
عمر ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت می کرد ، فریاد زد:
این مرد هذیان می گوید و کتاب خدا برای ما کافی است.
پدرت را می گفت،جدمان را،پیامبر را.
داغت تازه می شود اما این نسبت را به کسی می داد که وحی مطلق بود خدا درباره او تصریح کرده بود:
پیامبر جز به زبان وحی سخن نمی گوید جز به دستور خدا حرف نمی زند و جز حرف خدا را منتقل نمی کند.
پیامبر به شنیدن این حرف دلش شکست و اشک در چشمانش نشست ولی ماجرا را پی نگرفت.
پنجه انکاری که می تواند حنجره وحی را بفشارد کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند.
مادر!
مادر نگو که مصیبتی چون مصیبت تو نیست.
قصه مصیبت من اگر در عاشورا به اوج می رسد اما از اینجا آغاز می شود.
آن خطی که در عاشورا مقابل من قرار می گیرد آغاز انشعابش از اینجات.
پیامبر در گوشت چیزی گفت که چون ابر بهاری گریستی و چیز دیگر گفت که چون غنچه سحری شکفته شدی.
از خبر قطعی ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت دلت را تسکین بخشید.
پس از پیامبر و تو اسلام دیگر قدرت بال گشودن نمی یابد.
پیامبر با شنیدن آن نافرمانی دستور داد اتاق را خلوت کنند همه جز اهل بیت بروند.
تو پدر ماندید ، من ، زینب ، حسن و ام کلثوم.
به پدر فرمود:علی جان نزدیکتر بیا نزدیکتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینه نهاد .انگار دستهای شما مرهم غمهای تمام عالم بود.خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد.
تو هم گریستی و پدر هم گریست و ما کودکان هم همه شیون کردیم.
تو گفتی:
ای رسول خدا!ای پدر!ای پیامبر!گریه ات قلبم را تکه تکه کرد.
ای سرور و سالار انبیا.پس از تو با فرزندانت چه خواهند کرد؟چه ذلتی پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟
پس از تو چه کسی می تواند برای علی برادر و برای دین تو یاور باشد؟
وحی خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گریستی آنچنان که گریه شانه هایت را می لرزاند و لباس هایت را تر می کرد.
خود را بی اختیار بروی پدر انداختی و او را بی وقفه بوسیدی،انگار می خواستی پیش از رفتنش پیشترین یادگار بوسه را با خود داشته
باشی.
پدر هم بیتاب شده بود و ما کودکان نیز بی تاب تر.
پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر گفت:
برادرم!ابولحسن!این امانت خدا و رسول خداست در دست تو.این امانت را خوب حفظ کن .ای علی!والله که این دختر سالار زنان بهشت است.
دستهای منزلت مریم کبری به پای اونمی رسد.
علی جان سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه برای خود از خدا خواستم برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود.
علی جان!
فاطمه هر چه بگوید کلام من است،کلام وحی است،کلام جبرئیل است.
علی جان!
رضای من و خدا و ملائک در گروی رضای فاطمه است.
وای بر کسی که به دخترم فاطمه ستم کند ،
وای بر کسی که حرمت او را بشکند ،
وای بر کسی که حق او را ضایع کند.
و بعد به کرات سر و روی تو را بوسید و فرمود:پدرت فدای تو فاطمه جان.
انگار پیامبر به روشنی می دید که چه بر سر دخترش می آید و با اهل بیتش چگونه رفتار می شود.
نه فقط چشم و رو محاسن که ملحفه پیامبر نیز تماما از اشک تر شده بود.
من و حسن بی تاب خود را روی پاهای پیامبر انداختیم و با اشک هایمان پاهایش را شستشو کردیم و آنها را به کرات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم.
پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روی او بردارد،اما پیاکبر نگذاشت:
رهایشان کن،بگذار مرا ببویند بگذار من ببویمشان بگذار آخرین بهره هایمان را از هم بگیریم آخرین دیدارهایمان را بکنیم.
پس از این بر این دو سختی بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه،احاطه شان خواهد کرد.
خدا لعنت کند ستمگران بر خاندان مرا.
ادامه دارد...
نوشته شده توسط : غلام حسین
نظرات دیگران [ نظر]